Notice: Function _load_textdomain_just_in_time was called incorrectly. Translation loading for the acf domain was triggered too early. This is usually an indicator for some code in the plugin or theme running too early. Translations should be loaded at the init action or later. Please see Debugging in WordPress for more information. (This message was added in version 6.7.0.) in /home/u124720675/domains/gowharshadmedia.com/public_html/test/wp-includes/functions.php on line 6121

Notice: Function _load_textdomain_just_in_time was called incorrectly. بارگذاری ترجمه برای دامنه gowharshad زودتر از حد مجاز فراخوانی شد. این معمولاً نشان‌دهندهٔ اجرای کدی در افزونه یا پوسته است که خیلی زود اجرا شده است. ترجمه‌ها باید در عملیات init یا بعد از آن بارگذاری شوند. Please see Debugging in WordPress for more information. (این پیام در نگارش 6.7.0 افزوده شده است.) in /home/u124720675/domains/gowharshadmedia.com/public_html/test/wp-includes/functions.php on line 6121
روایت Archives - گوهرشاد میدیا

2 سال قبل - 175 بازدید

من صدیقه طوفان، دانشجوی رشته‌ی علوم سیاسی روابط بین‌الملل در دانشگاه ابن سینا هستم. چند سال پیش تحصیل را با تمام شور، هیجان ‌و اهداف دراز مدت آغاز کردم. تمام این سال‌ها هر روز، زحمت کشیدم. طی کردن مسیر طولانی، مشکلات رفت و آمد، ترانسپورت و... کار هر روز من بود. همه را به جان خریدم تا بتوانم به موقع به صنف درسی‌ام حاضر شوم. درسی که با تمام وجودم می‌خواندم و عاشق‌اش بودم. اکنون دانشجوی سمستر ششم دانشگاه هستم، دو- سه سمستر اخیر را با هزاران مشکل، زیر چتر حکومت سرپرست خواندم. طی این مدت قوانین محدود کننده‌ی زیادی بر زنان وضع شد. تمام این قوانین و مقررات را تنها بخاطر آرزو و آرمان‌هایی که داشتم پذیرفتم صرف به این جهت که نمی‌خواستم قطار رسیدن به آرزوهایم متوقف شود. می‌خواستم از تاریکی و جهل نجات پیدا کنم. زیرا خواستار زندگی ذلت بار و زندگی کور کورانه نبودم. می‌خواستم آگاهانه زندگی کنم. درک اساسی و درستی از زندگی داشته باشم و مفهوم زندگی را درست بدانم و به هیچ وجه خواهان یک زندگی معمولی نبودم. باور داشتم که تمام این‌ها از طریق علم و دانایی امکان پذیر است. اما با هزاران تأسف همه چیز نابود شد. روزهای آخر آزمون‌مان بود، صبح زود در مسیر کورس بودم که یکی از دوستانم به من تماس گرفت و پس از احوال پرسی، پرسید که آیا امتحانات ام را تمام کرده ام یا خیر؟ پاسخ دادم که هنوز امتحان‌هایم تمام نشده و باقی مانده است و با کلی ذوق و هیجان برایش گفتم که اگر امتحان نداری خوب است که شب یلدا را با هم جشن بگیریم. اما او گفت که خبر داری که دانشگاه‌ها را بسته‌اند!؟ باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم چه می‌گویی؟ و او بار دیگر حرفش را تکرار کرد و گفت که دانشگاه‌ها را بسته‌اند. من از این خبر بی‌اطلاع بودم. شوکه شدم، باورم نمی‌شد. سریع انترنت‌ام را روشن کردم. اطلاعیه وزارت تحصیلات عالی را دیدم که به ‌راستی دانشگاه‌ها را به روی دختران بسته است. بسیار ناامید و جگرخون شدم، به راه ام ادامه دادم تا به کورس درسی‌ام برسم. در مسیر راه دختران دانش‌آموز کورس «کاج» و«کوثر دانش» را دیدم که گریه کنان، کتاب‌های‌شان را به دست گرفته و به سمت خانه‌های‌شان می‌روند. از آن‌ها پرسیدم چی شده؟ گفتند کورس‌ها را هم بستند و دختران اجازه‌ ندارند در هیچ جایی درس بخوانند. از من پرسیدند که خواهر؛ تو بگو گناه ما چیست؟ منی که خود هنوز در شوک بسته شدن دانشگاه‌ها بودم و نتوانسته بودم که این موضوع را هضم کنم، تنها با سکوت به آن‌ها نگاه کردم و تمام جواب من بغضی بود که راه گلویم را بسته بود. خسته و ناامیدتر از هر زمان دیگری شدم. حتی آفتاب به قشنگی روزهای دیگر نبود. احساس کردم دیگر حتی نمی‌توانم نفس بکشم. لحظه‌ای آرزو کردم؛ ای‌کاش خداوند از این زندگی نامعلوم و بی‌معنی آزادمان کند. دعا کردم که خدا جانم را بگیرد. این‌گونه حداقل یک‌بار می‌مُردم نه هر لحظه. من تنها نیستم، این تنها درد من نیست. تمام زنان و دختران افغانستان مشترک هر لحظه مرگ را تجربه می‌کنند. گاهی خودمان و گاهی آرزوهای‌مان زنده زنده دفن می‌شود. خطاب من و هم‌نسلانم به کسانی است که باعث و بانی تمام این نابرابری‌ها، ظلم و استبداد شدند؛ زندگی ۳۶ میلیون انسان را به قهقراء بردند؛ زندگی نسل جوانی که نیمی از پیکر جامعه هستند را خراب و نابود کردند. اما زندگی‌ خودشان را نجات دادند و اکنون در بهترین کشورهای دنیا و در بهترین شرایط زندگی می‌کنند. شماها دختران و پسران‌تان در امن‌ترین و بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانند. شما ما را فروختید تا برای فرزندان و خانواده‌های‌تان آسایش بخرید؛ ما مردم غریب و بی‌چاره را قربانی خواسته‌ها وامیال شخصی خود ساختید؛ ما هرگز شما را نمی‌بخشیم. برای تک تک آزمون‌های مان شب‌ها و روزها تلاش کردیم. سال‌ها پای درس مکتب و دانشگاه نشستیم. ما هرگز چنین نتیجه‌ای را تصور نمی‌کردیم. قطعاً این پایان این تلاش‌ها نخواهد بود و ما آن را هرگز به دید پایان حساب نمی‌کنیم. ما ادامه خواهیم داد. این جفای بزرگ و جبران ناپذیر؛ پذیرفتنی نیست و نخواهد بود.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 123 بازدید

نخستین لحظه‌ای که مکتوب وزارت تحصیلات عالی حکومت افغانستان را دیدم، با تمام وجودم ناامید شدم. آن‌ها در این مکتوب به صراحت بیان کردند که آغاز دروس دانشگاه‎‌های دولتی و خصوصی تا امر ثانی به تعلیق در آورده شده است. هرگز نمی‌توانم احساس آن لحظه‌ام را بیان کنم. لحظه‌ای که با تمام وجود احساس کردم تمام آن‌چه که تاکنون ساخته‌ام به یک باره نابود شده است. از خودم پرسیدم آیا نتیجه‌ی تمام آن تلاش‌های خستگی ناپذیر و شبانه روزی‌ام همین بود؟ بدون آن‌که به رویاهایم دست یابم دوباره خانه‌نشین شدم؟ هزاران سوالی که برای هیچ یک پاسخی نداشتم. هنوز باورم نمی‌شود که با یک مکتوب یک ملت را عزادار ساختند. نیمی از جمعیت افغانستان زنده زنده دفن شدند. مسلماً من تنها نیستم که آرزو و امید‌هایم نابود شده‌ است اما این موضوع هرگز نمی‌تواند نفس قضیه را تغییر دهد. دردی که در حقیقت میلیون‌ها دختر و زن فقط بخاطر جنسیت‌شان دارند تجربه می‌کنند. آه می‌کشم و گلویم پُر از بغض می‌شود. به روزگاری می‌اندیشم که شب‌ها تا صبح بیدار بودم. خودم را برای آزمون سرنوشت ساز کانکور آماده می‌کردم. به تلاش‌هایم فکر می‌کنم به این‌که چه سختی‌هایی را پشت سر گذراندم. شب‌های که تا نیمه‌های آن درس می‌خواندم. خواب ورود به دانشگاه را می‌دیدم. مشکلات اقتصادی، تلاش‌های شبانه روزی، خاطرات و لحظات تلخ و شیرین؛ همه را سپری کردم. هنگامی که در سال ۱۳۹۹ از مکتب فارغ شدم امید و آرزوی ورود به دانشگاه را داشتم. روزهای پایانی سال ۱۴۰۰ بود که در نهایت نتایج اعلان شد. توانستم آزمون کانکور را موفقانه سپری کنم و به رشته‌ی دلخواه ام «حقوق و علوم سیاسی» قبول شوم. برای تک تک آن شب‌ها و روزهایی که زحمت کشیدم خوشحال شدم. زیرا نتیجه آن چیزی بود که می‌خواستم. آزمون کانکور را در زمان جمهوریت سپری کردم. نتایج اما در زمان حکومت فعلی اعلان شد. حکومت فعلی با ورودش تمام مکاتب را به روی دختران بست. با گذشت هر روز محدودیت‌ها بیشتر شد. هنگامی که نتایج‌مان اعلان شد امیدوار شدم که می‌توانم به دانشگاه بروم و آینده‌ی خوبی را برایم بسازم. آینده‌ای که خیلی قبل‌ها در ذهنم ساخته بودم اش. اکنون اما دانشگاه‌ها نیز بسته شد. امید و آرزوهایی که تمام این سال‌ها در ذهنم پروراندم همه به یک باره نابود شد. اکنون من چون هزاران دختر دانشجوی دیگر ناامید و خسته هستم. در سرزمین خودم، در زادگاه خودم همانند یک فردی زندگی می‌کنم که گویا هرگز به این جغرافیا تعلق ندارد و از هیچ حقوقی برخوردار نیست.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 135 بازدید

گاهی آن قدر حس گریختن در من فریاد می‌زند که حس می‌کنم دیگر هیچ نیرویی نمی‌تواند وادار به ماندنم کند. بارها اتفاق افتاده که صبح، وقتی چشمانم را باز کرده‌ام با خود گفته‌ام امروز دیگر روز آخر است. اما همیشه شب شد و من یادم رفت که باید از این‌جا می‌رفتم. یادم رفت که با خودم قرار گذاشته بودم تا بگریزم از تمام این باید‌ها و نبایدها. باور دارم که در گوشه‌ی دیگری از این جهان می‌توانستم راحت‌تر زن بودنم را زندگی کنم. آسان‌تر می‌شد خود و زنانگی‌ام را دوست بدارم و آن را زیر هزاران برقع مرئی و نامرئی پنهان نکنم. اما نتوانستم. هر بار که رخت سفر بستم، پایم لرزید. می‌دانم هیچ جایی در این هستی نیست که آرامشم را به من باز گرداند وقتی آرامش از درون من گریخته است. می‌دانم که باید بمانم و بجنگم، برای لحظه لحظه‌ی زن بودن و زن ماندنم، باید بجنگم. می‌دانم مادامی که در این جغرافیا هستم چاره‌ای جز جنگیدن ندارم، من با جنگ زاده شده‌ام. جنگیدن را وقتی به من آموختند که دوچرخه‌ام را به جرم بزرگ شدن از من گرفتند، وقتی مجبورم کردند خودم را در قفسی پارچه‌ای زندانی کنم، وقتی به من آموختند که خودم را نیارایم، بوی مُعَطر ندهم، پاشنه‌های کفشم صدا ندهد تا مبادا رجال دور و برم تحریک شوند. اما من جنگیدم. از آن روزها تاکنون، هر لحظه در جنگم؛ من به سهم خودم و به سهم تمام زنان این سرزمین می‌جنگم. من می‌جنگم تا شاید روزی دیگر زن بودن جرم نباشد. تا شاید روزی بیاید که زنی، زن بودن اش را پنهان نکند، تا زنانگی لکه ننگ نباشد. شاید روزی بیاید که دختران سالیان دور بعد از من، از زن بودن نهراسند؛ تا شاید زن بودن دیگر در این سرزمین مردپرورِ زن‌کُش، بهایی نداشته باشد. من می‌جنگم به امید روزهای دوری که دیگر بهای زن بودن، اسارت و بردگی جنسی نباشد؛ برای روزهایی که هیچ زنی در زیر هیچ قفس پارچه‌ای در بند نباشد. می‌خواهم اگر من و هم‌نسلانم نتوانستیم، لااَقل دختران‌مان هویت‌شان را از نام یک مرد وام نگیرند، آزادی بهای هیچ عشقی نباشد، می‌جنگم تا دیگر عایشه‌ای اتفاق نیفتد، صدیقه و خیام زیر سنگ‌های تحجر مدفون نشوند. من می‌جنگم تا دختران ما مجبور به تمکین نباشند، تا خروج من از خانه‌ام، به مجوز هیچ مردی صادر نشود، تا کسی دختران این سرزمین را چون گوسفندان بی‌زبان در ٩ سالگی به حراج نگذارد. من نه مرد ستیزم، نه رادیکال؛ من فقط یک زنم و می‌خواهم زن بمانم. دوست داشتم در سرزمینی زاده می‌شدم که با این همه بیگانه می‌بودم، اما افسوس که سهم من این است. سهم من نیز چون فروغ، آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد، پرده‌ای که نه من، بلکه دیگران برایم می‌آویزند. زندگی من در پشت همین پرده‌ها شروع و در پشت همان‌ها هم تمام می‌شود. نمی‌توانم بایستم؛ توقف برای من مرگ است. می‌جنگم تا دختران بعد از من شاید زنان خوشبخت‌تری باشند.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 122 بازدید

هیچ کسی بهتر از من با آرزو و تلاش‌های ویدا آشنا نیست. هنگامی که به ویدا می‌اندیشم نخستین تصویری که در ذهنم نقش می‌بندد، تصویری از ویداست در حالی که کتابی در دست دارد و شدیداً غرق مطالعه است. همسرم "ویدا دوست" دانشجوی سمستر‌ هفتم دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی در دانشگاه کابل است. ویدای من این اواخر در آستانه‏‌ی اتمام دروس و آغاز نگارش پایان‏‌نامه‌ی خود بود. همواره خود را در کرسی و مناصب وکالت، دادستانی و دادرسی و در خدمت انسان و انسانیت، در راستای احقاق حقوق بشری قاطبه‌ی عوام می‌دید و چنین زیبا رویاپردازی می‏‌کرد. در انواع و اقسام سمینارها، کارگاه‏‌ها، گردهمایی‌ها و جلسات برای رشد و فهم خود اشتراک می‏‌کرد. تفریح "ویدا" هم کتاب بود و جز آن تفریح دیگر را نیاز نمی‏‌دید. همیشه وقت که برای خریداری به شهر می‏‌رفت، حتما و حداقل یک جلد کتاب نیز برای خود می‏‌خرید و برگشت او به خانه بدون خرید کتاب از کتاب‏‌فروشی‏‌های پل‌باغ‏‌عمومی، ناممکن بود. یک دانشجوی فعال که تمام فکر و ذکرش درس‌اش بود و همچون بسیاری از دانشجویان دختر هر روز برای رسیدن به آرزوهایش زحمت می‌کشید. ولی برای فروپاشی قصر رویاهای ویدایم، شکست آرزوهایش، انسداد بر پیشرفت‏‌های او؛ یک دستور جاهلانه و عاری از مبنای علمی و عقلایی و با محض از بادارپرستانه کافی بود تا دروازه‌ی دانشگاه‌‏ها به روی دختران کشور‌مان همچون دروازه‌ی مکاتب بسته شود. و این کاری بود که آهسته آهسته در حق ما صورت گرفت. چون در صورتی که همه‌ی قیود به یکبار‏‌گی وضع می‏‌شد، هر گروه به دفاع از منفعت خود برخاسته و توده‌‏ی عظیمی از جمعیت متشکل از گروه‌‏های مختلف به تظاهرات قیام می‌‏کردند، که این خود گروه مخالفین را سراسیمه می‌‏کرد؛ لذا این‏‌ها نیز با تفرقه‌‏افگنی و با مرور زمان و با برنامه‏‌ریزی، آهسته آهسته یکی پی دیگری حدود و ثغور مختلف را بر ملت گماردند، تا هر کس فقط برای دفاع از منفعت همان یک گروه برخیزد که بدان وابسته است؛ بدون این که سایر دسته‌‏ها برای این گروه شکست خورده برخیزند؛ و این گونه تعداد مظاهره کنندگان در تناسب به بپاخیزی توام همه‌ی اقشار، به سادگی مهار و پاشان می‌‏شوند. لذا موفقیت خود را در بی‏‌اتفاقی ملت دیدند تا این که کار به جایی رسید که نخست مکتب‌‏های اناثیه، سپس آرایشگاه‏‌ها، بعداً ورزشگاه‌‏ها و اخیراً مدرسه‏‌ها و دانشگاه‌‏ها بسته شدند و زنان را که بیشتر از نصف جمعیت را در جوامع امروزی تشکیل می‏‌دهند، خانه‌‏نشین ساختند. ولی این جا آخر کار نبود. چون ویدای ما با انگیزه‌‏دهی از طرف تک تک افراد خانواده‌ی پدری‌‏اش و خانواده‌ی من کاملا تجدید نفس کرده و با قوت بیشتر از پیش و با گفتن این الفاظ به پا بلند شد: «به آن خدای که مرا هست کرده و یک روز نیست می‌‏کند، باور دارم و می‌دانم که این هم می‌‏گذرد، پشت این تاریکی هم روشنی است، روزهای خوب بر می‏‌گردد، فقط کافی است که روحیه‌ی خود را از دست ندهیم و انگیزه مثبت خود را حفظ بکنیم و مهم‌تر این که همه‌ی خواهران دست به دست هم داده و به مبارزات آزادی طلبانه و حق خواهانه‌ی خویش ادامه بدهیم. ما کم نیستیم، ما ضعیف نیستیم، ما ناچیز نیستیم. ما، ما استیم، ما زن استیم؛ و تا رسیدن به منزل مقصود، مطالعه‏‌ی روزانه را مانند غذا خوردن عادت خود بسازیم.»

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 132 بازدید

افغانستان سرزمینی‌ست که سال‌های متمادی در میان آتش و نفاق قدرت نمایی‌های غرب و شرق سوخته است. سرزمینی که مردم‌اش درمانده‌ی لقمه‌ی نانی خشک و شب‌ها با شکمی گرسنه به خواب می‌روند. فقر و نداشتن فرصت، اندیشه و تفکر را از این جماعت گرفته است. دانش و آگاهی این‌جا نفس نمی‌کشد؛ بدیهی است که چگونگی و میزان آب و نان‌مان در کف اداره‌ی دیگران باشد. رویای کودکان‌مان حتی آمیخته با جنگ و خشونت است. زیرا کودکان پیش از قلم، تفنگ را لمس می‌کنند. نسل اندر نسل، پسران از پدران اسلام را به میراث می‌برند. حرف از شهامت و غیرت که می‌شود، این رگ مردان است که قد‌ عَلم می‌کند. هنوز اما زنان در این سرزمین به نام «سیاه سر» یاد می‌شوند. هنوز به آنان به چشم جزئی از مِلک مردان نگریسته می‌شود. از این حجم از تناقض متعجب می‌شوم. اسلامی که به عنوان دینی اعتدال و میانه‌روی شهرت دارد و پیروانش را به حق و عدالت فرا می‌خواند؛ چگونه می‌تواند تنها به مرد بها دهد و زن را از زیستن آگاهانه محروم کند؟ چگونه اسلام ‌از مردان می‌خواهد بخوانند و بیاموزند و آگاه شوند اما زنان را به ندانستن، نیاموختن و نادانی فرا می‌خواند؟ آن زمانی که اجتماع افراطی اعراب قبل اسلام، زنان را زنده زنده دفن می‌کردند. اسلام بود که زن را سزوار بهترین زیستن دانست. برایش حقوق قائل شد. زن را فرشته، دختر را رحمت الهی و بهشت را با آن عظمت و بزرگی زیر قدم‌های مادر قرار داد. چگونه ممکن است زنی که لایق بهشت شناخته می‌شود به نادانی فرا خوانده شود؟ مگر نه این‌که اسلام گفته طلب علم بر هر مرد و زن مسلمان فرض است. پس چگونه مردم می‌توانند این‌گونه بی‌خِردانه فتوا دهند و زنان را با تفسیرهای نادرست محکوم به خاموشی سازند. این‌جا افغانستان است. محراق تناقض‌ها؛ روشنفکران افراط می‌کنند و دین پذیران تفریط. نظام‌ها با اداره‌ی دیگران برقرار و نابود می‌شود. حاکمان در فکر پول، مردمان در فکر نان، کودکان گرسنه، زنان محروم؛ آخرش همه ناراضی اند. یادم می‌آید که در نخستین روزهای قدرت گیری حکومت فعلی، مردم خوشحال بودند که دیگر جنگ، انفجار، انتحار پایان خواهد یافت. دیگر قرار نیست زنی بیوه شود. قرار نیست آغوش پدر آرزوی کودکی باشد. زنان دیگر بی‌سرپرست نخواهند شد. کودکان دیگر قربانی انفجار نخواهند شد. مکاتب باز شد. معاش معلمان پرداخت شد. امیدها تازه داشت شکل می‌گرفت اما مثل همیشه خوشی‌های مان بار دیگر در نطفه خاموش شد و دیگر خبری حتی از آن خوشی‌های واهی نبود. داستان عوض شد. سکه برگشت. ممنوعیت‌ها یکی پس از دیگری وضع شد و حقوق انسانی بیش از هر زمان دیگری نادیده گرفته شد. با خود می‌اندیشم وقتی دانش‌آموزی نباشد، چه کسی برگ‌های طلایی تاریخ‌مان را دوباره زنده خواهد کرد؟ باز برگشته‌ایم به روزگار جاهلیت. باز چادری و لنگی بازارش رونق گرفت. زنان در خانه و مردان در صحرا. چگونه می‌توان در این قرن میلیون‌ها زن را خانه نشین ساخت و مردان را به صحرا فرستاد تا از این طریق معیشت خانواده را فراهم کنند؟ مگر آن‌ها جمعیت، تمدن، نیاز و شرایط امروزی را می‌توانند نادیده بگیرند؟ چگونه می‌توانند انسان امروزی را در قالب و نیازهای انسان دیروز جای دهند؟ آیا کشاورزی می‌تواند غذای چهل میلیون را تامین کند؟ مگر می‌شود همه چیز را چون گذشته با قلم نی نوشت و سربازان را با شمشیر مجهز کرد؟ حتی تصورش هم مضحک است. میلیون‌ها کودک و نوجوان دختر اکنون یک چشم‌اش اشک و دیگری خون است. هزاران آرزویی که نرسیده دفن شده است. به خواهر کوچک‌ام می‌نگرم. به اندیشه‌ی بلند و دنیای کودکانه‌اش که حالا چیزی جز یک تِراِژدی محض از آن باقی نمانده است. هرگز فراموش نمی‌کنم روزی که مکتب اش بسته شد و با چشمانی پر از اشک به خانه برگشت و پرسید چه قانونی‌ست که من نمی‌توانم مکتب بروم اما پسران می‌توانند؟ تمام آن‌چه که در جواب اش داشتیم سکوتی بود که درک اش برای خودمان هم دشوار بود. چگونه می‌توانم برایش توضیح دهم؟ مگر دنیای کودکانه‌ی او می‌تواند این سیاست‌های بی منطق را درک کند؟ تنها توانستیم برایش امید دهیم که مکاتب باز خواهد شد. امیدی که خودمان هم به سختی می‌توانیم باورش کنیم. با خودم می‌اندیشم چرا روزهای خوب آمدنی نیست؟ چرا سهم ما چیزی فراتر از درد نیست؟ پس کی قرار است سکه برگردد، کی قرار است آفتاب خوشبختی، وجودمان را گرم کند، کی دوباره می‌توانم لبخند خواهر کوچکم را ببینم؟ چرا همواره زنان باید سزاوار درد و نابرابری باشند؟ چه زمانی لبخند سهم ما خواهد شد؟

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 180 بازدید

من دختری هستم که برای تمام زندگی‌ام برنامه داشتم. هدف داشتم. برای رسیدن به تک تک‌شان برنامه ریختم و زمان مشخصی را تعیین کردم. علی‌رغم تلاش بسیار اما به تعدادی از آن‌ها نرسیدم. نه که نخواسته باشم. نه! من تلاشم را کردم اما دیگران اجازه ندادند. نگذاشتند به رویاهایم دست یابم و موفق شوم. رویاهایم بزرگ نبودند نه آنقدر که دست نیافتی باشد. مگر دانایی و آموختن سواد بسیار بزرگ است؟ من باور دارم که این یک رویا نیست. این یک حق هست که باید برای هر بشری داده شود. اکنون که دروازه‌ی دانشگاه‌ها را بسته‌اند، فکر می‌کنند موفقیت اذعان آن‌ها (حکومت افغانستان) شده است؟ شاید امروز آن‌ها به اشک‌های‌مان بخندند. از بی‌سواد ماندن‌مان خوشحال شوند اما این چرخه ماندگار نیست. همانند بسیاری از موضوعات این نیز می‌گذرد. با تمام این زخم‌ها و به مقصود نرسیدن‌هایی که عامل اش افراد دیگری هستند، من بازم به روی زندگی لبخند می‌زنم. هرگز آن را بخشی از شکستم نمی‌پذیرم و باز مقاومت می‎‌کنم و برای روزهای بهتر می‌جنگم. دختر بودن بسیار سخت است. آن هم در جغرافیایی بنام افغانستان. در این‌جا دختری اگر کار کند، فاحشه خطاب اش می‌کنند. اگر سواد بخواهد از آموختن منع‌اش می‌کنند. در این‌جا، حقوق زنان را دیگران تعیین می‌کنند. نه حقوقی که زن به عنوان یک انسان؛ مستحق آن است بل‌که حقوقی که مورد تایید آن‌هاست. انتخاب رشته‌ی تحصیلی، نوع پوشش، نوع افکار، نوع زندگی، شوهر کردن، میزان سواد، نوع شغل و... آن‌ها هستند که تعیین می‎‌کنند زنان به چه میزان از این حقوق بهره‌مند و یا از آن محروم شوند. مردان سکوت می‌کنند و با اعتراض نکردن موافقت‌شان را اعلام می‌کنند. در این سرزمین زنان نه انسان بل‌که ربات‌هایی هستند که مردان برای‌شان تصمیم می‌گیرند. آنها هرگز از دختر و زن فقیری احوال نمی‌گیرند که آیا نانی برای خوردن دارند یا نه؟ اما کافی‌ست همین دختر و زن فقیر چادری بر سر نداشته باشد آن‌وقت غوغا به پا می‌کنند و به عنوان نماینده‌ی خدا بر زمین حکم صادر می‌کنند. من به عنوان یک دختر در همین اجتماع دارم زندگی می‌کنم. بخاطر جنس ام تمام این درد‌ها را باید تحمل کنم و صدایم هم درنیاید. من مهسا نیستم که جهان برای من بجنگد و مردم برای حق امثال من تظاهرات کنند. من یک دختر افغان هستم. کشورم محتاج همه و من محکوم به لال بودن هستم. پول در این‌جا بیش از آدم‌ها ارزش دارد. انسانیت، حق زندگی، حق آزاده زیستن و... همه فقط در اینجا واژه‌هایی‌اند که بهایی ندارد. تاکنون هزاران بار با خودم اندیشیده‌ام که چگونه سیبی افتاد و جهان از قوه‌ی جاذبه آگاه شد اما این‌جا هزاران دختر بر خاک افتاد و جان داد کسی زیستن و انسانیت را درک نکرد. مرا به دید یک دختر ننگرید. لطفا مرا به دید یک انسان ببینید. من؛ هم نوع شما هستم. ضد گلوله نیستم. تمام سلاح من یک کتاب و یک قلم است. با من با گلوله و تفنگ نجنگید. من انسانم با من حرف بزنید. مرا با منطق قناعت دهید. لطفا با من با قلم بجنگید نه با تفنگ. دانشگاه یک مکان آکادمیک و آموزشی است. لطفا آن را با یک پایگاه نظامی اشتباه نگیرید. ما فقط قلم در دست داریم نه تفنگ. ما را با محدودیت‌ها زندانی کرده‌اند. ما را بازیچه‌ی سیاست‌های خودشان ساختند. اگر زن انسان نیست و برایش حقوقی قائل نیستند، چرا تلاش دارند دختران را به همسری خود درآورند؟ در اصل آن‌ها صرف می‌خواهند زن نقش تولیدکننده‌ی فرزند را داشته باشد. نه اجازه می‌دهند تحصیل کند و نه از حقوق خود آگاهی کسب کند. آن‌ها هرگز نخواهند دانست که مادران آگاه نسل آگاه را می‌سازند. کسی برای ما نمی‌جنگد. جهان فقط برای مهساها پاسخگوست. ما باید خودمان از حقوق‌مان دفاع کنیم. می‌خواهم صدایم را بشنوید. آن‌هایی که فریاد حق سر می‌دهند. بشنوید ما تمام این لت وکوب، زندانی شدن و شکنجه‌ها را به جان می‌خریم تا از حقوق‌مان بهره‌مند شویم. صدای‌مان باشید. نمی‌خواهیم حق زیستن، تعلیم و تحصیل از ما گرفته شود. این پایان کار ما نیست. ما برای آینده و رویاهای‌مان می‌جنگیم. تسلیم نمی‌شویم.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 106 بازدید

امروز مادران و خواهران‌مان که ازهر نوع حقوقی محروم شده‌اند چشم به برادران و پسران‌شان دوخته‌اند. آن‌ها می‌نگرند که ما چگونه و به چه میزان از حقوق‌شان که حق طبیعی و قانونی آن‌ها است، دفاع می‌کنیم. عملکرد امروزمان برگی از تاریخ خواهد شد و نسل‌های بعدی در مورد ما مردان، قضاوت خواهند کرد. اکنون مردان افغانستان در جایگاه گزینش قرار دارند. می‌توانید کنار بکشید تا آسیبی نبینید و تنها نظاره‌گر وضعیت فعلی زنان باشید. می‌توانید سکوت کنید و اجازه دهید ظلم با قوت تمامش بر حقوق زنان بتازد. اما انتخاب شما ثبت تاریخ خواهد شد. امروز آن‌چه بر سر زنان و دختران افغان آمده، همانند روز روشن است که چگونه آن‌ها در محرومیت و انزوای کامل قرار گرفته‌اند. چگونه آن‌ها برای ذره‌ای از آزاد زیستن تقلا می‌کنند. چگونه برای آموختن، بهتر زیستن و پیشرفت عطش دارند. چگونه برای بدست آوردن این حقوق از جان مایه می‌گذارند. لت و کوب می‌شوند، بازداشت می‌شوند اما باز ادامه می‌دهند. ما می‌توانیم ظلم را ببینیم و سکوت کنیم. اما چگونه می‌توانید در برابر آن‌هایی که قوانین انسانیت و وجدان را نقض کرده‌اند، سکوت کنید؟ چگونه می‌توانید در برابر ناقضان حقوق حرفی نزنید؟ زن‌ها بخشی از وجود اجتماع ما هستند. چگونه می‌توانید برای احقاق حقوق آن‌ها مبارزه نکنید؟ حقیقت آن است که ما بی‌طرف بوده نمی‌توانیم. ما با دانش، با فهم و آگاهی‌مان از انسانیت در برابر ظلم دفاع می‌کنیم. تمام تلاش من این است که در سمت درستی از تاریخ ایستاده شویم. حتی اگر در حاشیه‌ها هم ایستاده‌ هستیم، برای احقاق حقوق خواهران‌مان گام برداریم و تلاش کنیم. نباید اجازه دهیم با گذشت هر روز بیشتر از دیروز لگد مال شویم و بیشتر خواب‌مان ببرد. آنچه می‌خواهم بر آن تاکید کنم این است که تا زمانی که زنان و دختران افغان همسان با ما از حقوق‌شان برخوردار نشوند، دست از دادخواهی نکشیم. ما نمی‌خواهیم آن حقوقی که تنها برای ما باشد. زیرا زنان و دختران افغان همانند ما انسان هستند و مستحق آن اند که از تمام حقوق‌شان؛ برابر با مردان بهره‌مند شوند. آن‌ها بخش انکار ناپذیر این اجتماع هستند. درد آن‌ها درد‌ ما است. شکنجه‌ی آن‌ها شکنجه‌ی ما است. زیرا ما همه انسان هستیم و درد‌مان مشترک است. تعلیم، تحصیل از حقوق اساسی و بنیادی‌ای است که بدون قید و شرط به تمام جامعه‌ی انسانی داده شده است و هیچ کسی در هیچ شرایطی نمی‌تواند آن را به تعلیق در آورد. زنان و دختران سخت‌ترین روزهای‌شان را دارند سپری می‌کنند. روزگاری که بر ما سیاه گذشته و در این بین دختران بیشرین آسیب را دیده‌اند. آن‌ها در اعماق این تاریکی به جستجوی ذره‌ای از روشنایی‌اند. پس نگذارید خواهران و دختران‌تان بی‌سواد بمانند. فراموش نکنید تاریخ عملکرد‌ شما را ثبت خواهد کرد و اگر سکوت کنید، این بی‌غیرتی پنهان نخواهد ماند. یا همه باهم تحصیل می‌کنیم یا هیچ کس.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 110 بازدید

سرپرست یک خانواده‌ی چهار نفری هستم. همسرم، پسر و دختری دارم که تازه به دنیا آمده است. سه سال هست که ازدواج کرده‌ام. زندگی خوبی داریم. من سال ۱۴۰۱ از دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه بلخ فارغ التحصیل شدم. کار نبود و من ناگزیر شدم به ولایت سمنگان بروم و در معدن زغال سنگ دره صوف این ولایت کار را شروع کنم. سه روز می‌شد که برای دیدن خانواده‌ام آمده بودم. آن شب تا دوازده بیدار بودم و داشتم در شبکه‌های اجتماعی خبرها را دنبال می‌کردم. در فیسبوک اطلاعیه‌ای را دیدم که خبر از مسدود شدن دانشگاه‌ها به روی دختران را می‌داد. سه بار آن را خواندم. باورم نشد. فورا رفتم به صفحه‌ی خبری رسانه گوهرشاد. دعا می‌کردم خبرش دروغ باشد. اما این صفحه هم عکس همان حکم و خبرش را نشر کرده بود. با تمام وجودم ناراحت شدم. سخت بود باورش اما حقیقت داشت. خدا می‌داند که آن شب با چه سختی و اندوه زیاد سپری شد. همسرم دانشجوی سمستر هفتم دانشکده‌ی ژورنالیزم دانشگاه بلخ است. فردای آن روز، خودم را از مسدود شدن دانشگاه‌ها بی‌اطلاع نشان دادم. می‌دانستم در نهایت او نیز مطلع می‌شود اما حاضر نبودم به هیچ وجه او را از آخرین دقایق خوشی‌اش محروم سازم. در نهایت او نیز از این حکم مطلع شد. نمی‌توانم میزان ناراحتی او را بیان کنم. برای او تحمل این حجم از ناراحتی دشوار بود و من کاملا می‌فهمیدم چه حسی دارد. زیرا ما هر دو با بدترین شرایط درس خواندیم. روزهایی بود که پول کرایه موتر رفتن به دانشگاه را نداشتیم. همسرم حدودی سه کیلومتر راه را تا دانشگاه پیاده می‌رفت تا بتواند درس بخواند. تنها هزینه‌ی مسیر راه نبود؛ برای خود و خانواده لباس مناسب نمی‌خریدیم، برای پسرم میوه نمی‌خریدیم تا بتوانیم حداقل صد افغانی را ذخیره کنیم و هزینه‌ی تحصیل و رفتن به دانشگاه را داشته باشیم. مشکلات یکی دو تا نبود اما ما بخاطر تحصیل همه را به جان خریدیم. شب دوم آن روز بود که همه با فکر نا آرام و دلی پرخون خوابیدیم. مثل هر شب ساعت یک دخترم از خواب بیدار شد تا شیر بخورد. همسرم همیشه آرزو داشت در کنار پسر‌مان یک دختر هم داشته باشد تا موهایش را شانه کند و دنیا را به پای او بریزد. من می‌دیدم که برای داشتن دختر‌مان چقدر ذوق‌زده است. چقدر برای آمدنش به این دنیا لحظه شماری می‌کرد. دخترم گریه می‌کرد. شیر می‌خواست. اما ظاهراً او هم حس کرده بود که امشب با تمام شب‌های دیگر فرق دارد. آن شب دیگر از مادری خبری نبود که قربان صدقه‌اش برود و با عشق فراوان او را نگاه کند و برایش شیر بدهد. گویا او هم حس کرده بود که مادرش چقدر از داشتن اش سیر شده و اصلا نمی‌خواست دختر داشته باشد. دخترم در حال گریه بود که همسرم برخواست تا به این فرشته‌ی بی‌گناه کوچک‌مان شیر بدهد. فرشته‌ای که حتی نمی‌دانست که این دنیا چقدر می‌تواند برای هم‌جنسان او خطرناک و ظالم باشد. آخر او تنها شش ماه اش هست. خوشحالم که کوچک است و هنوز درکی از سیاست‌های کثیف این دنیا ندارد. نمی‌داند که دارد به کدام نقطه‌ای از این هستی زندگی می‌کند. سرزمینی که وجودش را به دید ننگ می‌نگرند. نه حق دارد بیاموزد. نه حق دارد کار کند. شاید هم در آینده حق نفس کشیدنش را هم بگیرند. کسی چه می‌داند مگر جهالت انتهایی دارد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که متوجه شدم همسرم دارد گریه می‌کند. داشت به دخترمان می‌گفت ای کاش به دنیا نمی‌آمدی. تو اشتباه به دنیا آمدی. اینجا سرزمینی نیست که ارزش تو را بفهمند. در اینجا تنها جهالت است که فرمان می‌دهد. در این سرزمین دختر داشتن ننگ است. ای کاش تو سقط می‌شدی. جای تو اینجا نیست.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


2 سال قبل - 166 بازدید

یکی پس از دیگری صادر می‌شود. فرمان‌هایی که هر کدام نسخه‌ی ترحیمی‌ست برای مرگ حقوق‌مان و ما چه مظلومانه در انزوایی مطلق، جان می‌دهیم. کسی به داد‌مان نمی‌رسد. چون زنیم و محکوم به خاموشی. تک به تک فرمان‌های اخیر را می‌خوانم. واژه‌هایی ساده به همراه مُهری که تصویری جز خشونت در ذهن تداعی نمی‌کند. مسدود شدن مکاتب، دانشگاه‌ها، مراکز آموزشی، موسسات، حمام‌ها، سالون‌های ورزشی و... چه ساده با کلماتی چون غیرت افغانی، شریعت، حرام و زن بودن؛ انسانی را از حقوق اش محروم و زیستن را بر او دشوار می‌سازند. چگونه می‌توانند میلیون‌ها انسان را قربانی غریزه‌ی مردانه بسازند. آن‌ها تحریک می‌شوند پس چاره را در انزوای زنان ‌می‌بینند. برایم سوال است که چگونه زنانی که در کنار خیابان‌ها تکدی‌گری می‌کنند، آن‌ دخترانی که تا کمر در زباله‌دانی اند و بوجی‌های بزرگ زباله را حمل می‌کنند و یا زنانی که دست‌فروشی می‌کنند و یا زنانی که کفش رنگ می‌دهند و ده‌ها زنی که دست نیازش به سمت مردم دراز است؛ چرا آن‌ها تحریک کننده نیستند؟ تاکنون به حجاب آن‌ها و شکم گرسنه‌ی شان اندیشیده‌اند؟ چه نوع زنی تحریک کننده است؟ زنی که به حقوق اش آگاه است، برای زندگی و پیشرفت اش تلاش می‌کند، وظیفه‌ی شرافتمندانه دارد، به آموختن و آموزش دادن فکر می‌کند؟ به تعلیم و تحصیل می‌اندیشد؟ من بارها دیده‌ام زنانی را که با آن جُثه‌ها‌ی نحیف‌شان در ملأعام خیابان‌ها را جارو می‌زنند. کراچی پُر از زباله با آن حجم از سنگینی را انتقال می‌دهند. آن زمان غیرت مردانه‌ی‌شان کجاست؟ دختران کوچک و زنان؛ آیسکریم و بولانی می‌فروشند. خریطه‌ی پلاستیک می‌فروشند. آن ‌زمان چرا به غیرت افغانی مردی لطمه‌ای وارد نمی‌شود؟ چرا از شریعت صدایی بلند نمی‌شود؟ چگونه گرسنگی روا و آموزش و فرار از فقر و بدبختی حرام است؟ شماری از این زنان از سر ناچاری مجبورند تا نیمه‌های شب در خیابان بمانند، دست فروشی کنند، زباله جمع‌آوری کنند، حتی برخی از آن‌ها گرسنه یا سیر شب را نیز کف همین خیابان‌ها می‌خوابند تا لقمه‌ای نان حلال بدست آورند. کسی نیست پتویی به آن‌ها بدهد. هزاران آدم از کنار‌شان می‌گذرد. آن‌ها نامحرم نیستند؟ تعبیر آن‌ها از غیرت، نامحرم و حرام بودن چیست؟ من هزاران دخترکودک و نوجوانی را می‌بینم که تمام این روزها کارشان چیزی جز بلاتکلیفی و اشک نیست. شماری از آن‌ها بسیار کوچک‌تر از آن هستند که درکی از اوضاع و شرایط فعلی داشته باشند. حتی نمی‌فهمند به چه دلیلی از رفتن به مکتب محروم شده‌اند. چگونه می‌توان به آن‌ها فهماند که نامحرم بودن، غیرت افغانی و شریعت باعث شده آن‌ها دیگر نتوانند درس بخوانند.

بیشتر بخوانید
Published
Categorized as روایت


3 سال قبل - 84 بازدید

گوهرشاد: وزارت امور مهاجرین و عودت‌کنندگان حکومت سرپرست می‌گوید، فقط در تاریخ ۱۰ و ۱۱ عقرب، سه هزار و ۶۳۲ مهاجر به شمول زنان و کودکان از ایران وارد افغانستان شدند.به گفته این وزارت بیشتر این مهاجران از مسیر اسلام‌قلعه و پل ابریشم وارد افغانستان شدند.طی یک سال گذشته، هزاران خانواده عازم کشورایران شدند.ایران پیشتر هشدار داده بود که افغان‌های فاقد مدارک اقامتی را شناسایی و اخراج می‌کنند.گفته شده از میان هزاران مهاجر افغان که از ایران اخراج شده‌اند، بسیاری از آنان فاقد مدارک معتبر اقامتی بوده‌اند.شمار زیادی از خانواده‌های اخراج شده کودکان خردسال دارند و نیازمند کمک‌های اولیه هستند.سازمان بین‌المللی مهاجرت می‌گوید ایران فقط در یک هفته در اواخر اکتوبر سال ۲۰۲۱، ۲۸ هزار افغان را اخراج کرد.این در حالی است که کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان از کشورهای همسایه‌ی افغانستان بارها خواسته است که از اخراج مهاجران افغان دست بردارند. 

بیشتر بخوانید